قاصد سولدوز




چند روز پیش که از کنار باغ همسایه گذشتیم

یادم اومد

یه روزی عاشق این بودم که وسط دشت خدا، یه خونه باغ نقلی ترتمیز داشته باشم. یه خونه باغ سفید رنگ، با پنجره های فسقلی که به بهشت باغ و سبزه و نور دعوتم کنن.

شب ها زیر سکوت سنگین صحرا با شمردن ستاره ها به عالم رویا برسم

و صبح ها باصدای غلت خوردن آب توی آبراهه ی باغ تشنه اش، دوباره روح به جانم برگرده



زندگی مسیری هست که از کنار هم قرار گرفتن این فرصت های کوتاه شروع شده

فرصتی برای گذشتن از مسیر رویاهات

 بازی با اشعه های خورشید که توی مشتت گرفتیش

سرک کشیدن برای دیدن ماه، که تا پشت شاخه های درخت پایین اومده

چرخیدن دور درخت زرد آلو،

گذشتن از آلبالوهای ترش و شیرین

بال بال زدن برای تماشای دسته های گل ختمی


حتی گرفتن چند تا عکس کی از خونه باغ  رویاهات ، از نزدیک



در اون دقایق رویایی فرقی نمی کرد اون خونه باغ، متعلق به من باشه یا هر کس دیگه ای.

مهم این بود که خدا راه اون روزم رو از مسیری قرار داده بود که تونستم برای دقایقی هر چند کوتاه زندگی کنم



زندگی از این ثانیه های هر مزه ای طعم می گیره

از راضی کردن دل عزیزانت، از یاد کردن یک دوست قدیمی، از به هم دوختن دو خط دست نوشته برای خلق لحظه ای آرامش در دل کسانت





تازه ترین مطلبی که نوشتم

یک خاطره از زشتی های 

غیبت هست. این اتفاق برای خودم خیلی

تاثیر گذار بود. امیدوارم شما هم استفاده کنید واز سادگی بیانش خوشتون بیاد.

این داستان عین واقعیته

    واما خاطره ی من



توی دفتر ی که قبلا کار میکردم. گوشام به شنیدن غیبت عادت کرده بود. اوستا خانم ما یکم کنجکاو بود و گهگاهی از مردم درباره ی چیزایی که تعریف میکردن بیشتر میپرسید. بعضی از مشتری های ثابتمون هم 

اونجا رو پاتوق خودشون

کرده بودن وگهگاهی که از جلو دفتر رد میشدن می اومدن یه ربع، ده دقیقه ای

می نشستن و اوستا خانم تخلیه ی اطلاعاتی شون میکرد.منم اعتراض میکردم یا نه، به حالش فرق نمیکرد

اون سوالاتشو میکرد و مشتری ها هم

با کمال میل پاسخگو میشدن.

 آقای علیزاده یکی از این مشتریا بود

که اتفاقا آدم خوبی بنظر میرسید

خیلی ریز و آروم ومتین حرف میزدو گاهی از اتفاقات اداری و گهگاهی از حوادث محل کارش برامون خبر می آورد

روزی از روزهای ماه رمضان،توی دفتر تنها بودم و آقای علیزاده بجز اینجانب مخاطب پیدا نکرد.

یکم از خصوصیات یکی از کارمندان محل کارش مثلا آقا ابراهیم که از قضا فامیل داداشم بود تعریف کرد.

گفت آقای فلانی که فکر کنم فامیل شما هم باشه خودشو دست بالامیگیره

دقیق یادم نیست بنظرم گفت یکم مغروره

اتفاقا مدتی قبل، منبع موثقی به نقل از خانمشون به من رسونده بودن که آقا ابراهیم خشک ومقرراتی تشریف  دارن.

منم .

حرفای آقای علیزاده رو که میگفت فلانی اینطوریه فقط فقط با یک جمله کامل کردم. گفتم ؛بله منم شنیدم.

تا آخر روز همه ی اون صحبت ها رو فراموش کردم.برگشتم خونه.

 افطار وخواب شبانه وسحری گذشت.

بعد از خوردن سحری نماز خوندمو خوابیدم. تازه خوابم برده بود

که شنیدم در میزنن.  منتظر بودم ببینم کیه ؟ خواهرم با آرامشی که هیچ وقت در اینجور مواقع ازش سراغ نداشتم اومد و گفت پاشو ابراهیم فلانیه اومده تو صورتت تف کنه. ای داد بیداد

دنیا رو سرم خراب شد یادم افتاد غیبتشو کردم. تمام تنم از ترس روبرو شدن با آقا ابراهیم به لرزه افتاد

قلبم داشت کنده میشد!!!

از تف اش نمیترسیدم. از روبرو شدن بایک مرد غریبه که هیچ دخلی به زندگی من نداشت ومن پیش یه آقای  غریبه تر، غیبتشو کرده بودم وحالا اومده بود از من چراشو بپرسه ، لرزه ی وحشتناکی به جونم افتاده بود.خواستم از رخت خواب بلند بشم که

 با دست و پای لرزون و نفس ناله داری در حالیکه

صدای قلبمو میشنیدم.

از خواب پریدم.


آخه ییییششش!! 

داشتم خواب میدیدم

باورم نمیشد،هنوز تنم میلرزید

حالم که جا اومد یواش یواش حاضر شدم برم دفتر. خدا خدا میکردم

یه جوری بتونم حرفی که زدمو جبران کنم. اتفاقا یکی دو ساعت بعدش

آقای علیزاده دوباره اومد دفتر

گفتم از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون!! بخاطر حرف دیروزم همچین خوابی دیدم. الانم حجت رو تموم میکنم

همه ی حرفایی که زدمو پس میگیرم.

آقای علیزاده با حالتی که رامبد جوان  تو برنامه ی خندوانه به خودش میگیره گفت؛خانم فلانی شما خییییلی آدم خوبی هستی، خیییلییی

اگه بدونید تو اون اداره چه کارها که نمیکنن!!اونوقت این یه ذره حرف،

شمارو به این روز انداخته.

گفتم خبر دارم چه کارایی میشه

"آخه  یه سال قبلش تو همون اداره یک نفری دو ملیون پول محصول داداشمو دو لپی خورد یه آبم روش. داداشمم حلالش نکردو همون سال اون آقاهه سکته کردو پولایی که بالا

کشیده بود خرج دوا درمون خودش کرد"

خبر دارم چه کارایی میشه

ولی به من ربطی نداره الان تنها

چیزی که به من مربوط میشه

پس گرفتنه حرفامه و امیدوارم

آقا ابراهیم حلالم کنه.







سال ها بود دلم زیارت می خواست
ولی برای مسافرت اجازه ی پدر لازم بود
هر بار هربار که با پدرم مطرح میکردم 
اجازه نمیداد و میگفت خودمون که رفتیم می بریمت. اینو که میشنیدم مغزم سوت میکشید،به یاد داشتم مادرم همیشه میگفت مادر بزرگتون با آرزوی زیارت امام رضا از دنیا رفت.
و عزیز دیگه ای هم همین طور.
وعزیز دیگه ای  داشتیم که مدت هابود آرزوی دعا کردن برای شفاش، کنار  حرم امام رضا به دلم حسرت شده بود.
انتظار داشتم بخاطر همه ی اینا پدرم راضی بشه با هیات بریم زیارت
ولی هر بار، این خواسته ی پر سر وصدا  با عدم موافقت پدرم و اشک های حسرت من تموم می شد.
نزدیک 10 سال به هوای هر کاروانی که میرفتن قم یا مشهد  درد دلمون تازه میشد.
از ما اجبار بود و از پدر انکار.
روزی از روزها پدرم بیمار شد
به حساب چرتکه ی دقیق مادرم
 پدر  4ماه بجز آب چیزی از گلوش پایین نرفت و 8ماه کامل بیماریش طول کشید
نزدیک سال نو تقریبا 5ماه بود که پدرم بخاطر بیماری عفونی زمینگیر شده بود.
دیدنش در اون حالت ،خیلی عذاب آور بود
هیچکدوم از اهالی منزل  دیگه روحیه ی سالمی نداشتیم. بخاطر گریه های سوکی که سوغات افسردگیش بود  دور و برش
خالی تر می شد. روز عید بود خواهرم توی هال سفره ی هفت سین انداخته بود و همه دورش منتظر سال تحویل بودیم
اون دقیقه های تحول، دلم نیومد پدرم اتاق تنها بمونه.
به حال بقیه فرق نمی کرد ولی پدرم تنها بود رفتم کنارش نشستم،خیلی سال بود دستشو با محبت نگرفته بودم، تبسم زدم و گفتم آقااا  برا ما هم دعا کن.
گریه کرد و منم با گریه ش همراه شدم
اون دقایق یکی از تاریخی ترین تصاویر زندگیم بود. فرداش وقتی خاله ها برای عید دیدنی اومدن خونه مون گفتن که پس فردا مسافر قم هستیم.
یه تعارفی هم به مازدن.
طبق معمول اسم زیارت دلمو به لرزه انداخت. هیچ کس توی اون موقعیت، احتمال نمیداد کسی راضی به رفتن ما بشه. خونه ی ما تا اون سال تنها کسی که زیارت نرفته بود من بودم.با تشویق های خواهرم خواستم  برای امتحان هم که شده یک بار پیش خانواده مطرح کنم. 
بر خلاف باورمون پدر ایندفعه رضایت داد و گفت؛ برید برا من دعا کنید.
با این حرفش دیگه حجت برای برادرها هم تموم شد ومن وخواهرم یک روزه کارامونو ردیف کردیم.چون عیدی داشتیم از بابت پول بلیط ها وخرجی راه خیالمون راحت بود.عصری که راه افتادیم پدرم حالش خراب بود.
دوباره تب ولرزش عود کرده بود و
هذیان میگفت.
برادرم نگاهی به ما کرد،ولی وقتی ذوق ما رو برا زیارت دید دلش نیومد بگه نرید.
برای اینکه به اتوبوس برسیم مارو تا سه راهی جاده برد وما دوتا خواهر تا لحظه ی آخر از ترس منصرف شدنشون دلمون تلپ تلپ میزد.
اتوبوس که حرکت کرد تازه باورم شد در سن 29سالگی برای اولین بار راهی زیارت شدم. با اینکه شب قبلش بیشتراز 3ساعت نخوابیده بودیم از هیجان خوابم نمی برد.
تمام راه عین بلدرچین چشمم به جاده بود. 
بالاخره ساعت 4صبح  انتظار به سر رسید رسیدیم قم و من چون هنوز حرم حضرت معصومه(س) را ندیده بودم
هر مسجد بزرگی که از دور نورش می تابید فکر میکردم حرمه
تابرسیم حرم خانم فاطمه ی معصومه(س)، دوسه بار به نیت ایشان باقلب لرزان مساجد رو سلام دادم.
روز اول تا پایان شب  مهمون حرم بی بی بودیم. وساعت ها کنار ضریحشون صفا کردیم.
شب دوم مهمان آقامون شدیم.
دوتا خواهر بعده زیارت نشستیم به انتظار دعای کمیل.
خستگی راه شایدم شوق زیارت شماره ی روزهای سال رو از خاطرم برده بود.
اولین جمله ای که مداح گفت این بود؛
"اولین شب جمعه ی ساله".
یک لحظه انگار تلنگر خوردم باورم نمیشد اولین شب عمرم بود که من مسجد جمکران بودم. 
اولین شب جمعه ی سال !!!
دوباره مداح گفت یقین بدون کسی خواسته اینجا باشی
بعد از اون همه سال اشک ریختن، شبیه معجزه بود و حالا یک نفر داشت از بلند گو یقین من  رو فریاد میزد .ولی چرا .
مگه من چه کار کرده بودم
که این همه سال از عمل بهش غافل بودم
"شاید دل پدری رو به دست آوردی"
باز هم صدای مداح بود ولی کمی بغض آلود
دیگه اشک امانم نداد
 تازه فهمیدم من بخاطر پدرم اونجا هستم.


دوستای گلم سلام

به مناسبت عید مبعث یک خاطره ی آموزنده از خودم براتون نوشتم

امیدوارم خوشتون بیاد.


کلاس سوم،چهارم ابتدایی بودم

با دختر عموم داشتیم تو کوچه شعر نماز و تمرین میکردیم

          

       "نماز"


سحر طی شد موذن بانگ برداشت 

زجا برخیز هنگام نماز است

ز هر گلدسته ای آواز برخواست در رحمت به سوی خلق باز است

اگر خواهی نشاط صبحدم را به آداب مسلمانی وضوکن

اگر خواهی که با یاد خداوند تمام لحظه ها دل گیرد آرام

اگرخواهی نماز پنج گانه به صبح وظهر و عصر و مغرب و شام

به آداب مسلمانی وضو کن.

همینطور تمرین میکردیم

که پسرعموم و پسر همسایه مون اومدن.


اول یکم به شعر خوندنمون گیر دادن

من بچه زرنگ کلاسمون بودمو، " پسرهمسایه "و پسرعموم با اینکه قدشون دراز شده بودفقط یه سال از ما جلوتر بودن

وقتی "پسر همسایه" رو میدیدم تو دلم احساس غرور میکردم چون یک بار معلمشون منو از کلاس خودمون صدا زد کلاسشون و از کتاب پنجمیا یه سوالی کرد ومنم بدون اینکه بفهمم قضیه از چه قراره جواب دادم.  معلمه کلی نصیحتشون کرد و فهم شعور منو زد تو سرشون.

با اینکه دلم براشون خیلی میسوخت ولی از همون روز خودمو یه سر و گردن از این پسرای غاز چرون بالاتر می دیدم و چون "پسرهمسایه"برام غریبه بود وشیطنت زیاد داشت و نگاهشو دوست نداشتم یه حس درونی میگفت ازش فرار کنم.

ولی این دفعه چون با پسر عموم بود محل نذاشتمو و با بی اعتنایی شعر حفظ کردنمو ادامه دادم پسرعموم خواهرشو صدا زدو یه چیزی تو گوشش وز وز کرد

منم شوته شوت.

بعد، اینا شروع کردن به بد گفتن از دندونامون که بله. همه ی دندوناتونو کرم خورده خرابن. منم چون بچه زرنگ بودمو تمام وجودمو بهتر از مال اونا میدونستم شروع کردم به اعتراض که

نخیرم دندونای من خیلیاشون سالم ان

"ولی "گفت؛ اگه سالم ان نشون بده ببینیم

10 تاشو که حتما کرم خورده

منم مثل زاغک بی خبر،غافل از اینکه چرا معصومه زیر بار حرفشون نرفت.

دهنمو این هوا باز کردم تا دندون خرابامو بشمرن

وخودشون با چشمای در اومده شون ببینن که دندونام حداقل از مال اونا سالمتره که دیدم "پسرهمسایه" یه چیزی تو مشتش ریخت تو دهنم

زبونم آتیش گرفت،لپ هام انگار تنور و روشن کرده باشن از تو الو میکشیدن

لبام میسوختن و تیزی فلفل تمام دهن وگلوم رو ورداشت.

از این پسره ی هیز چشم دریده همه چی بر میومد یه مشت ادویه ی آسیاب شده نمیدونم از کجا پیدا کرده بود که سر به سر دخترا بزاره.

هرچی تف کردم فایده نداشت

گریه کنون با دهن پر از آتیش دویدم

سمت خونه که به مادرم شکایت کنم

از قضا مادرمم تو ایوون کنار تنور داشت نون می پخت.  کلی بدو بیراه پسرهمسایه  رو گفتم و ازش به مادرم شکایت کردم


انتظار داشتم ننه تحویلم بگیره و یه گوش مالی حسابی به پسرهمسایه بده

یا حداقل پیش مادرش بره وشکایت کنه

اون مادری هم که از پدره نداشته شون سخت گیرتر بود قطعاپسرشو ادب میکرد

گریه امونم نمیداد

مادرم تا فهمید قضیه از چه قراره

قربون صدقه ی پسر همسایه رفت و گفت

آی دستش درد نکنه!! آی دستش درد نکنه

تا تو باشی منبعد دهنه وا موندتو  جلو پسر مردم باز نکنی

سوزش حرف مادرم اونقد زیاد بود که

تندی فلفل یادم رفت

از ترس مادرم نشستم دم پله و صدامو بریدم.☹️☹️☹️


رفتار درست مادرم درس خوبی بهم داد


از همون روز ببعد بجای تصویر  روباه مکار  تو ذهنم عکس "پسرهمسایه" رو گذاشتمو یاد گرفتم از پسرا فاصله بگیرم.

مخصوصا پسرایی از جنس"پسرهمسایه"


نوشته شده همین امروز 

عید همگی مبارک

ان شاءالله که شاد باشید.


نمی تونم بگم اگه مرد بودم

تا آخر دنیا برای حمایت از مظلوم

می رفتم یا نه؟

ولی وقتی بچه های بی پناه معصوم رو

با هزار درد

بین غربت و بی کسی

زیر وحشت مرگ می بینم،

دلم هزار تکه میشه

آرزو می کنم ای کاش می تونستم

فقط یک لحظه غمخوارشون بشم

 

باز هم امشب شبی از عمر رفت

 

 روزگار نامرادی نفس گیرتر از همیشه

 دست وپای مظلومیت را

  به چهار میخ می کشد،
 
ومن هنوز سرد وبی حرکت نشسته ام


 به تماشای سینمایی که هر روزم را


 سیاه تر از روز قبل به تصویر میکشد


 باروت های بشر سوزی تنوری نو
 
 به کار انداخته
وهر روز بوی خون تازه ای

 از چهار سوی دنیا بر وجدان های خفته

  
و بیدار روزگار می وزد. وشاید کمتر کسی
 
باشد که دیگر به این قصه های تلخ

 از روی عادت گوش نسپارد و یا

 با نظاره شان، 
اشکی تازه کند.
 
 هر روز خونهای تازه تکرار می شوند


  وبشر در مسیر قدیمی تاریخش
،
 
به چاره ای برای نجات نسلش

 
 از خون ریزی دست نیافته

 
و هنوز تاریخش صالحان را بیگانه


می شناسد
،  امامان دروغین
 
دسته دسته،
خدعه های نسل کشی را

 در نسخه های متعدد


 صهیونیزم،داعش،القاعده،بوکو حرام،


 زیر بغل گرفته وبه مکتب شیاطین


آمریکایی- اسراییلی وصعودی  میروند.

 
 بازار نیرنگشان داغ ترشده و هر روز برچسب های

 
 کثیف تری به نام مقدس اسلام می چسبانند.


 معصومیت کودکانه  که تا دیروز می بایست

 
قربانی می شد تا عقده های جاهلیت خالی شود،


 امروز تربیت می شود برای کشتن


 و زنده به گور کردن همنوعان معصومش

 
این جنگ،جنگ بین انسان ها نیست،


 جنگ میان شیطان و انسان،

 
 جنگ پاکی و پلیدی، جنگ بین خیر و شرّ است.

 


 

 

از همان روز اول که رفتی فهمیدیم 
اینهمه سالی که بغض میکردی و آرزوی شهادت داشتی،

خدا استجابتی در خور و لایق دعایت کنار گذاشته بود
دردانه ی رهبر! نورچشم ملت ! سلام برتو
خوش آمدی در قلب هایمان
تک تک این جماعت،سطر به سطره دفتر عشقی هستند که لبیک یا حسین اش، از قلم شهادتین تو رنگ دوباره گرفته
همه باهم آمده ایم که بگوییم مرد خوب سرزمینم
 پیامت راشنیدیم ؛ آری شهادت میدهیم وباور داریم این راه که تو رفتی همان راه اولیای خداست.

و همان ریسمان الهی که هر کس به آن چنگ انداخت رستگارشد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هت‌تریک‌بازان SaveTheWorld tablighatkala بهترین پشم سنگ - نمایندگی پشم سنگ المنت کوچینگ و توسعه فردی یادداشت های یک بسکتبالیست... Tina Ashley